الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خانم کوچولو

این روزها

این روزها النا با مامانی میره سالن و حسابی خوش میگذرونه و با دوستای مامانی بازی میکنه.پنجشنبه مربی مامانی(سهیلا)وقتی مامانی تو زمین بود داشت به النا درست سرویس زدن رو یاد میداد و وقتی مامانی از زمین اومد بیرون بهش گفت خیلی خوب سرویس میزنه انصافا هم خوب بازی میکنه استعدادش خوبه نسبت به چند جلسه گذشته خیلی پیشرفت کرده.یه چیز جالب اینکه صبح سه شنبه هفته پیش که داشتیم آماده میشدیم النا هم داشت کیفش رو آماده میکرد و قمقمه ابش رو میذاشت داخل کیفش که دیدم رفته حولش رو هم آورده گفتم حوله واسه چی میاری گفت اخه اگه اینجام خیس شد(با دستش اشاره به پیشونیش کرد)میخوام پاکش کنم گفتم نمیخواد گفت نه دوستات هم میارن خودم ديدم. روز جمعه ...
16 بهمن 1390

النا و حرفهاي جديد

اين روزها بابائي براي اينكه النا رو سرگرم كنه و بتونه كاري كنه كه النا بشينه و تكون نخره واسه النا قصه ميگه اونم قصه گديما(به قول النا)النا عاشق اينه كه بدونه وقتي به دنيا اومده چيكار ميكرده يا كي پيشش بوده و خلاصه از اين صحبتها.موقع خواب هم كه ميشه ميگه مامان قصه قديما رو بگو منم ميگم مامان اين تخصص باباييه. يه مشكل كه من با النا دارم اينه كه اسباب بازيهاشو ميريزه تو اتاق و جمع نميكنه تازه اين روزها هم همه عروسكهاشو مياره و ميگه مامان اينا مهمونهام هستن حالا چي بيارم بخورن ببين تو آشپزخونه چي هست و من يادش دادم كه اين بازيه و الكي بهشون شيريني تعارف كنه.چند روز پيش كه النا خانم اسباب بازيهاشو ريخته بود تو اتاق گفتم ا...
13 بهمن 1390

النا و راكت بازي(بدمينتون)

               از اين هفته قرار شد ماماني و دوستاش روزهاي پنجشنبه هم براي بازي برن سالن و النا هم كه پنجشنبه ها خونه است پس قرار شد اين هفته امتحاني بريم ببينيم النا چيكار ميكنه اگه دختر خوبي بود و تو سالن اذيت نكرد بعد برناممون رو ادامه بديم.خلاصه كه النا از چند روز قبل خودش و اماده كرد و هر چي ماماني گفت شما بايد بشيني نگاه كني گفت نه كه نه من بلدم بازي كنم.صبح پنجشنبه صبحانه خورديم و آماده شديم ماماني هم گفت النا تو سالن اذيت نكني ها مودب باش پيش دوستام. اونم گفت ماماني مياي مهد نياي تو كلاس پيش دوستام ها...الناست ديگه هميشه يه جوابي داره كه بده.رفتيم سالن و د...
8 بهمن 1390

النا و تميز كاري هايش

                          صبح جمعه بعد از صرف صبحانه تصميم گرفتيم كمي خونه رو تميز كنيم.ماماني آشپزخونه و بابايي هم نشيمن و شيشه ها النا خانم هم كه نخودي بود.شيشه پاكن تمام شده بود و بابايي رفت يكي خريد و اومد و چشمتون روز بد نبينه كه النا تا شيشه پاكن رو ديد اونو برداشت كه مال منه ميخوام تميز كنم و چند باري با بابايي سر اين موضوع دعوا كردن كه البته النا زورش بيشتر بود تا بابايي ميگفت نه النا ميگفت اصلا ميرم پيش مامانم و تا ماماني نه ميگفت ميرفت پيش بابايي.از وقتي شروع كرديم تا پايان كار النا حدودا بيست هزار بار...
2 بهمن 1390
1